شنودم من که چاکر را ستودی


کی باشم من تو لطف خود نمودی

تو کان لعل و جان کهربایی


به رحمت برگ کاهی را ربودی

یکی آهن بدم بی قدر و قیمت


توام آیینه ای کردی زدودی

ز طوفان فناام واخریدی


که هم نوحی و هم کشتی جودی

دلا گر سوختی چون عود بوده


وگر خامی بسوز اکنون که عودی

به زیر سایه اقبال خفتم


برون پنج حس راهم گشودی

بدان ره بی پر و بی پا و بی سر


به شرق و غرب شاید شد به زودی

در آن ره نیست خار اختیاری


نه ترسایی است آن جا نه جهودی

برون از خطه چرخ کبودش


رهیده جان ز کوری و کبودی

چه می گریی بر خندندگان رو


چه می پایی همان جا رو که بودی

از این شهدی که صد گون نیش دارد


بجز دنبل ببین چیزی فزودی